به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، صحبت های مادر شهید مدافع حرم امیر لطفی را در زیر می خوانید:
14 ساله بودم که ازدواج کردم. همسرم محمدتقی لطفی، همسایهمان بود و خانوادهاش به تدین و رعایت حلال و حرام شهره بودند. خود حاجی هم از این قاعده مستثنی نبود و حُسن خلق و دینداریاش ورد زبان اهل محل بود. هم مداح بود و هم معلم قرآن بچههای محل. ثمره ازدواجمان شش فرزند بود. پنج پسر و یک دختر که امیر، کوچکترینشان بود. امیر 27 مهر 65 به دنیا آمد. توی اوج جنگ و سختیهایش که حاجی را بهخاطر فعالیتهای پشت جبههاش یکی در میان میدیدم.
اسمش را با حاجی دوتایی انتخاب کردیم. هرچند امیدوار نبودم بهاش شناسنامه بدهند. آنموقع، اسم امیر را فقط با پسوند قبول میکردند. خودم رفتم برایش شناسنامه گرفتم. آن روز نمیدانم چه اتفاقی افتاد ولی مامور ثبت احوال بدون چون و چرا، شناسنامه را به نام امیر صادر کرد.
امیر از خیلی از هم سن و سالهایش پر شر و شورتر و شلوغتر بود. دست راست و چپش را که شناخت، پایش به مسجد محلمان باز شد. کمی بعد، شد عضو پایگاه بسیج شهید همت. چند سال آنجا بود، بعدا هم عضو پایگاه بسیج مسجد صاحبالزمان شد.
بچهها که به سن مدرسه رفتن میرسیدند، یکی دو روز اول همراهشان میرفتم. میخواستم راحتتر با شرایط جدید کنار بیایند، اما برادر بزرگتر امیر، سرِ مدرسه رفتن خیلی اذیتمان کرد. تا چند وقت کارم شده بود اين كه صبح با او میرفتم و ظهر با هم برمیگشتیم. سر میچرخاند و مرا نمیدید، داد و فریادش مدرسه را برمیداشت. سرِ امیر چشمم حسابی ترسیده بود. به همین خاطر، روز اول مهر او را با یکی از همسایههایمان راهی کردم. چند روز بیشتر از مدرسه رفتنش نمیگذشت. دم ظهر که آمد، سر و صدایش خانه را برداشت. بالا و پایین میپرید و بلندبلند صدایم میکرد: مامان! مامان! کجایی؟! بیا ببین دیپلم گرفتم. دیگه از فردا نمیرم مدرسه. سه ماه تعطیلی شروع شد! پرسیدم: چی شده؟ یک کارت صد آفرین از توی کیفش درآورد و ذوقزده گذاشت کف دستم كه: بیا مامان، ببین! دیپلم گرفتم. خندهام را به زور جمع کردم و پرسیدم: چي کار کردی این کارت رو بهات دادن؟ با همان لحن گفت: جعبه مداد رنگی رو گذاشتن جلوم. منم همه رنگها رو تکتک گفتم. اونها هم این دیپلم رو به من دادن.
چند وقت بعد دوباره با سر و صدا آمد سراغم: مامان! این کتونیها به پای من تنگ شدهها! این سه ماه تعطیلی نیومد؟
جواب دادم: نه مامان، حالا زوده که سه ماه تعطیلی برسه. باید صبر کنی ولی واسهات یه کتونی نو میخرم.
امیر در طول تحصیل، دانشآموز درسخوانی بود. نمراتش همیشه عالی بود. گرچه گاهی سرِ انجام تکالیفش کفریام میکرد ولی در کل، در درس خواندن خیلی موفق بود.
لبهای امیر همیشه میخندید. از همان بچگی همینطور بود. گاهی که به رفتارش دقیق میشدم، متوجه میشدم چقدر با خواهر و برادرهایش فرق دارد. مهربانی و عاطفه امیر، طور خاصی بود. محبتش آنقدر خالصانه و بیدریغ بود که دل آدم را قرص میکرد. مودب بود. هیچوقت نشد پرخاش کند. احترامش به من و حاجی که دیگر جای خود داشت.
13 سالش بود که بدون این که به او بگوییم، خودش نماز خواندن را شروع کرد. یک روز آمد سراغم و گفت: مامان، میشه یه جانماز به من بدی که فقط واسه خودم باشه. فقط خودم با اون نماز بخونم و بقیه بهاش دست نزنن؟ امیر کمی وسواس داشت و به تمیزی وسایلی که استفاده میکرد حساس بود. مهر و جانمازش که دیگر جای خود داشت.
يك سجاده دادم بهاش. ما این سجاده را فقط موقع نماز خواندن امیر به چشم میدیدیم. بعد از نماز میگذاشت داخل کشوی وسایلش. همه را هم مدیون کرده بود که به آن دست نزنیم. ما هم تحت هيچ شرایطی جرات دست زدن به مهر و جانماز امیر را نداشتیم.
ملافة بالش امیر را هر چهار یا پنج روز یکبار باید میشستم. پنج روزش میشد شش روز، یکی از پیراهنهای تمیزش را میپیچید دور بالش و روی آن میخوابید. همیشه تمیز و اتو کرده بود. نه این که زیاد لباس بخرد، همان لباسهایش را به بهترین نحو استفاه میکرد.
دو تا از برادرهای امیر، پاسدار هستند. امیر هم فوق دیپلمش را که گرفت وارد سپاه شد. تقریبا چهار سال و نیم قبل از شهادتش. لیسانسش را طی دوره خدمت در سپاه گرفت. قبل از شهادتش هم کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شد. کارهای ثبتنام را انجام داد. قرار بود از سوریه برگردد و برود سراغ درس و دانشگاهش که نشد. بیبی، امیر را خرید.
دو سه ماه بود که فکر رفتن افتاده بود به سرش ولی بهاش اجازه نمیدادند. میگفتند اینجا لازمت داریم ولی امیر کوتاهبیا نبود. بعدها برایم تعریف کرد: مامان! نمیدونی چقدر رفتم و آمدم تا اجازهام را گرفتم. باور کن حتی اشک ریختم. دفعه آخر که رفتم پیش فرماندهمان، باز گفت: نه، اینجا بهات نیاز داریم. کجا میخوای بری؟! دوباره بغض گلویم را گرفت. اشک آمد به چشمم. فرماندهمان انگار دلش نرم شد. گفت: حالا برو، ببینم چی میشه. برگشتم اتاق کارم، اما همه حواسم مانده بود پیش فرماندهمان. فقط خداخدا میکردم راضی شود به رفتنم. توی افکارم غرق شده بودم که صدای تلفن بلند شد. فرماندهام بود. ميگفت: امیر، میتونی بری. تو عاشق شدی، ما هم نمیتونیم به زور نگهات داریم.
دم غروب بود که سر و کلهاش پیدا شد. مثل هر روز، همان ساعتی که میآمد، آمد. عرق تنش خشک نشده بود که گفت: مامان بیا بشین، میخوام یه چیزی بهات بگم. بیمقدمه گفت: اگه اجازه بدی، میخوام برم سوریه. گفتم: پسرم! چطوری میخوای بری؟ سوریه که راهش بستهاس! عمیق توی صورتم نگاه کرد و گفت: واسه من بازه مامان! نگذاشتم دلشوره بیاید توی وجودم. انداختم به شوخی و گفتم: یعنی اینقدر مهم شدی امیر!
امیر سرش را پایین انداخته بود. کمی سکوت کرد و ادامه حرفش را گرفت. آن شب امیر سیر تا پیاز قضیه را برایم گفت. آخرش هم گفت: مامان به جان حضرت زینب قسم اگه شما بگی برو، میرم. راضی نباشی، هیچجا نمیرم.
پسرم راست میگفت. تا این سن رسیده بود، نشده بود بدون اجازه یا رضایت من کاری انجام دهد. قسم امیر تنم را لرزاند. گفتم: امیر جان! چرا قسم میدی مامان؟! من از این قسم میترسم. اگر بگم نرو، جلوی حضرت زینب(س) شرمندهام مادر. اگر هم راضی به رفتنت بشم، با دلم چه کار کنم؟ با تنهاییهام چه کار کنم مامان؟ اگه میشه به من وقت بده تا فردا بعد از ظهر فکر کنم. با چشمهای محجوب و مهربانش نگاهم کرد و گفت: چرا نشه مامان؟ هرچقدر میخوای فکر کن ولی مطمئن باش اگر راضی باشی میرم.
قسمی که امیر خورد، کم و بیش تکلیف همه چیز را روشن کرده بود. دلم آشوب بود. نگاهش که میکردم، پاهایم سست میشد. تصورش هم برایم سخت بود. امیر، ستون زندگیام بود. طرف راستم بود. حالا میخواست برود. آن هم جایی که هیچ معلوم نبود برگردد یا نه!
تا فردای آن روز فقط توی خانه راه رفتم و توی دل با خدا حرف زدم. گفتم: خدایا! خودت کمکم کن. منو پیش خانم شرمنده نکن. خدایا! خودت میدونی گذشتن از امیر چقدر برام سخته. گذشتن از بچهای مثل امیر چیز راحتی نیست.
فردا قبل از برگشتن امیر، دخترم سرزده آمد خانه ما. گفت: مامان! دیشب یه خواب عجیب دیدم. سینی چای را گذاشتم جلوی اکرم و گوش دادم به تعریف خوابی که دیده بود.
- دیشب خواب دیدم توی خونه، مجلس روضه امام حسین گرفتهایم. سیل جمعیت موج میزد. حاجآقا عالی روضه میخواند و مردم مثل ابر بهار اشک میریختند. رفتم جلوی در، دیدم بابا دم در نشسته. قطرههای آب از آسمان میچکید ولی آسمان صاف صاف بود. دریغ از یک تکه ابر! به بابا گفتم: بابا چه خبر شده؟ چرا آسمون اینطوری شده؟ این قطرهها چیه که میریزه پایین؟ گفت: اکرم، اینها بستگی به نظر مادرت داره.
جمله آخر بند دلم را پاره کرد. گفتم: اکرم، جمله آخر بابات میدونی یعنی چی؟ متعجب نگاهم کرد و جواب داد: یعنی چی؟ گفتم: امیر میخواد بره سوریه. منتظر اجازه منه. واسه همین بابا گفته همه چی بستگی به من داره. رنگ از روی اکرم پرید. حق داشت. جانش به جان امیر بند بود. برادرش را عجیب و غریب دوست داشت. گفت: نمیذارم بره. من راضی نمیشم.
در را باز کرد و آمد توی اتاق. دویدم به سمتش. گفتم : امیر، راضیام به رفتنت. حتی حاضرم روی پاهات بیفتم که بری! امیر، نگران دستم را گرفت و گفت: چی شده مامان؟ کجا برم؟ گفتم: سوریه! مگه نمیخواستی بری سوریه؟ مگه منتظر رضایت من نبودی؟ برو مامان. من راضیام. صدای مردانة امیر تاب برداشت. انگار بغض آمد ته گلویش. با ناباوری پرسید: یعنی برم؟! گفتم: آره مامان، برو! مرا گرفت توی آغوشش و محکم فشرد. سهبار گفت: ممنونتم مامان.
امیر دیگر پابند زمین نبود. انگار توی آسمان سیر میکرد. مثل بچهها که به خواستههایشان میرسند، ذوقزده بود. تنها دغدغهاش مخالفت خواهرش بود. هرچه میگفتیم، راضی نمیشد. میگفت: نمیذارم بره. من طاقت ندارم. کجا میخواد بره؟! تصمیم گرفتیم استخاره بگیریم. همه جمع بودیم. قرآن را که باز کردیم، سوره آلعمران آمد. آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا…» اکرم نگاهی به آیه کرد و رو به امیر گفت: این که میگه تو میری شهید میشی! امیر جواب داد: خواهرم! من نمیگم، خدا میگه. اکرم با جواب استخاره، محکمتر شد. گفت: دیگه امکان نداره بذارم بری. امیر کلافه شده بود. این را از حال و روزش میفهمیدم ولی آنقدر سعهصدر داشت كه میخواست حتما اکرم را راضی کند بعد برود. گفت: خب باشه. دوباره استخاره میگیریم. قرآن را که باز کردند، دوباره سوره آلعمران آمد. همان صفحه. لبخند شیرینی نشست روی لبهای امیر. اکرم دیگر نتوانست چیزی بگوید. اصلا چارهای جز رضایت نداشت. حالا امیر فقط منتظر بود با او تماس بگیرند و روز رفتنش را به او بگویند.
تلفن همراهش که زنگ خورد، چند کلمه صحبت کرد. یکدفعه رنگ و رویش تغییر کرد. انگار غم عالم نشست توی صورتش. خداحافظی کوتاهی کرد. گوشیاش را پرت کرد گوشه اتاق و بلند شد و چند دور طول و عرض اتاق را قدم زد. حالش به هم ریخته بود. هقهق میکرد و بلندبلند یاحسین میگفت.
قلبم کف دستم بود از نگرانی. گفتم: چی شده امیر؟ چرا اینجوری میکنی؟ با سختی، وسط بغض و هقهقش گفت: هیچی مامان، رفتنم کنسل شده. همه دارن میرن. نمیذارن من برم! آنقدر ناراحت بود که چون و چرایش را نپرسیدم. دم مغرب بود. سریع لباس پوشید و رفت بیرون. چند ساعت بعد برگشت، حالش کمی بهتر شده بود ولی از چشمهای پف کرده و سرخش معلوم بود حسابی گریه کرده.
گفتم:کجا بودی امیرجان؟ گفت: مسجد. رفتم کلی با آقا حرف زدم. گفتم: آقا! چی شده که عمه شما دست رد به سینه من زده؟ من چي کار کردم آخه؟! بگید چه اشتباهی از من سرزده؟ اگر نگید چه اشتباهی کردهام، شکایت عمهتان را به شما میکنم؟ گفتم: صبور باش مامان! خدا بزرگه. بدون این که چیزی بگوید، دراز کشید و دستمالش را کشید روی صورتش. رد اشکهای زلالش را میدیدم که از گوشه چشمش، پایین میچکید و توی محاسن سیاهش راه گم میکرد. طاقتم نگرفت. تنهایش گذاشتم. گفتم شاید اینطور برایش بهتر باشد و کمی آرام بگیرد.
دو سه روز گذشت. امیر کمی آرام شده بود ولی بدجور توی خودش فرو رفته بود. ساکت بود و فقط فکر میکرد. تلفن همراهش زنگ خورد. تقریبا هفت، هفت و نیم شب بود. چند کلمهای حرف زد. برعکس دفعه قبل، گرههای پیشانیاش باز شد و لبهایش به خنده نشست. تلفن را که قطع کرد، با آن قدِ بلند تقریبا دو متریاش مثل بچهها بالا و پایین میپرید و بلندبلند میخندید. گفت: کارم درست شد مامان! گفتن وسایلت رو جمع کن و بیا قرارگاه. آنقدر خوشحال بود که تا آن روز ندیده بودم. فرماندهاش راست میگفت. امیر عاشق شده بود و نمیشد نگهاش داشت. مدام میگفت: دیدی مامان! کارم درست شد. آقا سفارش منو به عمهشون کردن. خانم رضایت دادن راهی بشم.
از خوشحالی امیر، خوشحال بودم ولی انگار قوت از دست و پایم رفته بود. به هم ریخته بودم. حتی دست و دلم نمیرفت بلند شوم چمدانش را ببندم. نشسته بودم فقط نگاهش میکردم تا شاید سیر شوم از دیدنش. امیر متلاطم بود. میرفت و میآمد و هر تکه از وسایلش را از گوشهای برمیداشت و توی چمدانش جا میداد و من فقط نگاهش میکردم. آرام و عمیق. گفت: مامان، اون پرچم بزرگ یازینب رو که خریدی واسه مراسم روضه ماه صفر بیار با خودم ببرم. میخوام بزنم جایی که قشنگ توی دید دشمن باشه. بذار داعشیها با دیدن اسم خانم، دلشون بلرزه. پرچم را آوردم. گذاشت توی وسایلش. غافل از این که جنازه امیرم را پیچیده توی همین پرچم برایم میآورند.
پایان قسمت اول
منبع؛خبرگزاری دفاع مقدس