اي برادر، به کجا ميروي کمي درنگ کن آيا با کمي گريه و يک فاتحه خواندن بر مزار من و امثال من، مسئوليتي را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ايم از ياد خواهي برد...
شهيد رضا نادري 10آبان1346 در شاهرود متولد شد. پدرش شغل آزاد داشت و مادرش خانهدار بود. تحصيلاتش را تا مقطع ديپلم ادامه داد و بعد از آن بهخاطر کمک به هموطنانش به جبهه عازم شد. او که از 16سالگي در برابر بعثيها از کشورش دفاع ميکرد، سرانجام 5مرداد1367 با مجاهدتهاي فراوان در عمليات مرصاد به شهادت رسيد.
وصيت نامه شهيد رضا نادري
بسم الله الرحمن الرحيم
پروردگارا، نميدانم چه شده است! قلب خود را سياه ميبينم و چشم خود را خشک از اشک. ميخواهم ناله و فغان خود را بلند کنم و دل را آينه معرفت و عشق نسبت به تو نمايم. اما در دل جز هوي و هوس و تاريکي چيز ديگري را مشاهده نميکنم.
خدايا نميدانم چرا از اين مناجات محرومم. وقتي نَفْس خود را به ميز محاکمه ميکشانم از آينده و آخرت خود بيمناک ميشوم.
همه گمان واهي در رابطه با من دارند و تنها اين منم که از خودم خبر دارم و ميدانم که اسيري هستم در بند شيطان. سگ نفس دائماً بر من حمله ور ميشود.
الهي ميخواهم خوب شوم اما حريف خودم نميشوم. خدايا در اين مکان مقدس و به اين لحظات عزيز تو را به چهارده معصوم قسمت ميدهم که به من توفيق دهي و از گناه دور گرداني. و عبادت خالصانه و گريه و زاري به درگاهت در دل شب عنايت فرمايي و مرا از زمره مُخلصان درگاهت قرار دهي.
پس اي معبود من اکنون با حالتي زار از گذشته رو به سويت کرده ام. خدايا لطف و مرحمت تو نهايت ندارد. مانند دريايي است که اگر بخواهي ميتواني با يک موج کل گناه و عصيان خلايق را پاک کني. الهي تو غني هستي از مجازات ما و ما ضعيف در برابر عذابت. پس درگذر از گنا ه ما
با شروع انقلاب در دل خود نوري را مشاهده کردم که نغمه آستان ربوبيت تو را سر داده بود. اين تحول روزها و شبها بر من بيشتر آشکار شد. مرا به سوي تو ميکشيد، در اندرون من حالات روحاني ريشه دوانده بود. تا اينکه به من توفيق دادي که پاي به مکاني بگذارم که همه اش نور و صفا و همه اش عشق بود. و آن خاک گلگون، جبهه نام داشت.کم کم در اين بازارِ عشق و عاشقي واژه شهادت را درک کردم. من ديگر از ژرفاي زندگي پست دنيا و وابستگي هايش بيرون آمده بودم.
رابطه من با تو نزديک و نزديکتر ميشد. تا اينکه مرا سخت عاشق خودکردي. بارها درد عاشقي پوست و گوشت و استخوانم را در هم ميفشرد. من سرمست از اين شور بارها به ديار جبهه پا نهادم. اما نميدانم که پايان اين ظلمات و تاريکي کي خواهد بود.
نميدانم چه زمان خورشيد تابان شهادت تيرگي شب را کنار ميزند و سپيده آن، آسمانِ تارِ دلِ مرا روشن م يسازد.
چه شيرين است آن زماني که وعده ديدار حاصل شود. و من با چهره اي بشاش و بدني خونين و قطعه قطعه شده به ديدارت بيايم.
الهي در آن لحظه دوست دارم که فرصتي به من دهي!
الهي تو رحيمي، تو بخشنده اي، تنها تو مولا و سرپرست مني. دوست دارم در آن لحظه فرصتي يابم تا رو به قبله کنم. سر به سجده گذارم و در حالت طاعت و بندگي، تو را براي چند بار ديگر بخوانم.
سخني با شما برادران و دوستان دارم…
برادران عزيز انتظاري که از شماست از سايرين نيست. انتظاري که شهدا و امام از شما دارند جداي از عام مردم است. چرا که شما همگي در جبهه بوده ايد و مظلوميت اسلام و جنگ را در بعضي از مواقع مشاهده نموده ايد.
ديده ايد که چگونه در بعضي از عملياتها به خاطر کمبود نيرو چه بر سر ما آمده! چطور حاصل دسترنج خون شهدا و رزمندگان در آخر کار به علت نبودن نيروي پشتيباني بي ثمر گشته و چقدر شهيد و مجروح و مفقودالاثر به خاطر همين مسئله در خاک لاله گون جبهه به جاي مانده.
عزيزان من، مشکل براي اين است که ما نبايد زندگيمان را با جنگ تطبيق دهيم! يعني فکر کنيم که هر وقت بيکار هستيم بايد به جبهه برويم، اين طرز تفکر براي کسي که امام دارد و مي خواهد براساس تکليف زندگي کند اشتباه است.
چرا که مقلد امام، از خود قدرت تصرفي در رابطه با امور زندگي ندارد. پس انسان بايد ببيند که جبهه چه وقت به او نياز دارد. يعني جنگ را با زندگي اش تطبيق دهد.
يعني اگر درس بود، اگر مسئله ازدواج بود و اگر هزار کار مهم دنيوي ديگر بود وقتي که به ما گفتند جبهه به شما نياز دارد بايد پشت پا به آنها زد. آيا مسئله اسلام مهمتر است يا درس و ديپلم! به خدا قسم که در روز قيامت حساب امثال ما بسيار سخت خواهد بود.
در پايان: بر روي قبرم اين مطلب نوشته شود:
اي برادر، به کجا ميروي کمي درنگ کن آيا با کمي گريه و يک فاتحه خواندن بر مزار من و امثال من، مسئوليتي را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ايم از ياد خواهي برد!
ما نظاره ميکنيم که تو با اين مسئوليت سنگين چه خواهي کرد. و اما مسئوليت ادامه دادن راه ماست و…
پيکر مرا در گلزار شهداي شاهرود در کنار دوستم علي کلباسي دفن کنيد.