شهید امیر لطفی (۲)
پیراهن مشکی عزای امام حسین هنوز تنش بود. کت و شلوارش را پوشید و تلفنی با خواهر و برادرهایش خداحافظی کرد.
هنوز نشسته بودم. مثل همیشه خم شد روی پاهایم و بوسیدشان. کار هر روزهاش بود. این یک کارش از قلم نمیافتاد. موقع خداحافظی گفتم: پسرم! سه تا چیز ازت میخوام. امیرجان! اگه به سلامت برگشتی، قدمت روی چشم مادر. میدونی که همه مقدمات ازدواج تو فراهم شده. واسهات آستین بالا میزنم و دستت رو بند میکنم. لبخند کم رنگی آمد روی لبهایش. زیر لب گفت: انشاءالله، انشاءالله! گفتم: ولی اگر برنگشتی و شهید شدی، فدای سر علی اکبرت میکنم پسرم ولی اسیر نشو چون نمیبخشمت. گفت: مامان، اگر اسیر بشم و در حال اسارت به شهادت برسم، میدونی چه عزتی پیدا میکنم؟ اگه اسیر شدم، سرِتو بالا بگیر و بگو در راه خدا، میثم تمار دادم! عمار دادم! گفتم: نه! تحمل ندارم امیر. به اسارت تو راضی نمیشم. اخمهایش رفت توی هم. چشمهایش جور خاصی نگاهم میکردند. دلم طاقت نیاورد. گفتم: باشه مامان. به این هم راضیام. برو به خدا میسپارمت.
تا دم در بدرقهاش کردم. همانموقع نذر کردم اگر سالم برگردد، برایش گوسفند قربانی کنم. دختر و دامادم هم آمدند.
با اکرم از زیر قرآن ردش کردیم و رفت.
دامادم بعدا میگفت: امیر توی خانه چرخی زد و همه جا را سیر نگاه کرد. گفتم: امیر! این چه کاریه؟ گفت: دیدار آخرمه. میخوام همه جا رو سیر ببینم.
دم رفتن، سفارش مرا به همسایهمان کرده بود. گفته بود: مامان من تنهاست. اگر دیدید مشت به دیوار میکوبه، سریع خودتون رو بهاش برسونین. همسایهمان گفته بود: امیرجان، برو. انشاءالله که سلامت برمیگردی. جواب داده بود: بادمجان بم آفت نداره ولی فکر نمیکنم دیگه برگردم.
تقریبا 26 روز از رفتن امیر میگذشت. از صبح ساعت 11 و نيم حال عجیبی پیدا کرده بودم. یک حال ناشناخته که آرام و قرارم را برده بود. چیزی مثل یک دلشوره عجیب و غریب. بلند شدم افتادم به جان خانه. حسابی همه جا را گردگیری کردم و تمیز کردم. دست و دلم میلرزید. پلهها را بیدلیل میرفتم پایین و میآمدم بالا تا بعد از ظهر. آن شب، شب یلدا بود. اکرم زنگ زد که: مامان پاشو بیا خونه ما. منم تنهام. با این که حالم خوب نبود قرارم نگرفت خانه بمانم. هر سال که امیر بود، همه بچهها جمع میشدند خانه ما ولی امسال امیر نبود و هیچکدام از بچهها نیامدند.
رفتم پیش دخترم. نماز مغرب و عشایم را خواندم. کمی دعا خواندم. حالم بهتر نشده بود. گفتم: اکرم جان، امشب با من کاری نداشته باش. میل به خوردن هیچی ندارم. همان سرِ شب گرفتم خوابیدم.
صبح، خواهرم آمد خانه اکرم. سابقه نداشت خواهرم سرزده بیاید خانه من، خانة اکرم كه جای خود داشت. گفتم: خیر باشه خواهر! چطور شده بیخبر آمدی؟ گفت: هیچی. دلم تنگ شده بود، اومدم ببینمتون. من هم راحت باور کردم. ساعت 11 صبح زنگ زدند. در را باز کردم. چند نفر با لباس نظامی آمدند داخل. تنم شروع کرد به لرزیدن. فکرم به امیر نرفت. انگار فراموشش کرده بودم. مدام میگفتم: چی شده اکرم؟ اینا با شما چي کار دارن؟!
بین پنج شش نفری که وارد خانه شدند، فرمانده امیر را شناختم. نبودن امیر توی دلم قوت گرفت. یادم آمد پسرم رفته سوریه. بیمقدمه پرسیدم: حاجآقا! امیر شهید شده؟! با طمانینه جواب داد: نه، حاجخانوم! اسم امیر که آمد، ناخوداگاه صدای دخترم به ناله و ضجه بلند شد. محکمتر از دفعه قبل گفتم: من آمادگی همه چی رو دارم. بگید چی شده؟! سرش را پایین انداخت گفت: امیر زخمی شده. گفتم: واسه زخمی شدن، پنج شش نفری نمیان! فرمانده امیر انگار خلع سلاح شد. با صدای لرزانش گفت: حاجخانوم، امیر به آرزوی دلش رسید. همان لحظه یاد حرف حاجی افتادم. سفارش کرده بود هر اتفاقی افتاد، صدایتان را نامحرم نشنود. نمیدانم چرا بهطور عجیبی آرام بودم. امیر جلوی نگاهم نقش بست. انگار در یک آن، از لحظه تولد تا شهادتش مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه رفت. امیر، همین دو شب پیش با من حرف زده بود و گفته بود برمیگردد. پسرم جایی رفته بود که دوست داشت. فکر کردم عجز و لابه من فقط دشمنشادمان ميکند. تحمل کردم و دندان، سر جگرِ آتش گرفتهام گذاشتم.
وقتی رفتیم معراج و تابوت را دیدم، مبهوت بودم. نشستم بالای سرش. شروع کردم به خواندن آیتالکرسی. روی تابوت را کنار زدند. امیر را دیدم. صداها به گریه و ناله بلند شد ولی من فقط نگاهش کردم. پسر بلندبالایم آرام خوابیده بود، بدون این که حتی خراشی به صورت مثل ماهش افتاده باشد. خم شدم، پیشانیاش را بوسیدم. دلم آرام نگرفت. گونهاش را بوسیدم، عمیق و طولانی. باز هم آرام نشدم. انگار آتش دلم شعلهورتر شده بود. اینبار صورتم را چسباندم به صورت سردش. نگاه کردم به چشمهای مهربانش که دیگر نگاهم نمیکرد و به لبهایش که دیگر نمیخندید. آنموقع دیگر باور کردم، باور کردم که دیگر پسرم را نمیبینم. گفتم: پسرم، سلام مرا به امام حسین و حضرت زینب برسان.
ادامه دارد…